معنی قوی پنجه

فارسی به انگلیسی

فرهنگ فارسی هوشیار

قوی پنجه

آهنین چنگال سست بازو به جهل میفکند پنجه با مرد آهنین چنگال (صفت) آنکه دارای زور بازو است زور آور.


آهنین پنجه

قوی پنجه، پر زور

واژه پیشنهادی

قوی پنجه

شیرچنگ

زورمند

آهنین چنگال


کنایه از قوی پنجه

شیردل

فرهنگ معین

قوی پنجه

(قَ. پَ جِ یا جَ) [ع - فا.] (ص مر.) آن که دارای زور بازوست.

فرهنگ عمید

قوی پنجه

زبردست،
آن که زور بازو دارد،

حل جدول

قوی پنجه

دارای زور دست و بازو


کنایه از قوی پنجه

شیرافکن

لغت نامه دهخدا

قوی

قوی. [ق َ وی ی] (ع ص) زورمند. توانا. (منتهی الارب). ذوالقوه. ج، اقویاء. (اقرب الموارد). || محکم. استوار. (فرهنگ فارسی معین). توانا و زورآور و با لفظ دیگر مرکب شده و صفت مرکب میسازد، مثل قوی بازو، قوی بال، قوی حال، قوی پنجه، قوی دست، قوی جثه، قوی شوکت، قوی هیکل و غیره. (فرهنگ نظام).
- قوی بخت، صاحب اقبال و جاه. (آنندراج). بختیار.
- قوی پشتی، نیرومندی و در بیت زیر مجازاً، رستگاری، نجات، فوز:
سخت قوی پشتی دارم به تو.
مسعودسعد.
روی بدین کن که قوی پشتی است
پشت بخورشید که زردشتی است.
نظامی.
- قوی پنجه، نیرومند:
سرتاسر آفاق جهان معرکه آراست
استاد قوی پنجه و شاگرد قوی زور.
نادم لاهیجی.
- قوی پی، سخت پی.
- قوی جثه، تناور و توانا. (آنندراج). آنکه دارای زور بازو است. دلاور. شجاع. پهلوان.
- قوی حال، متنعم:
تو به یک بار قوی حال کجا دریابی
که ضعیفان غمت بارکشان ستمند.
سعدی.
- قوی دست، زورمند:
عنان تکاور بمیدان سپرد
نمود آن قوی دست را دستبرد.
نظامی.
کارداران و کارفرمایان
هم قوی دست و هم قوی رایان.
نظامی.
- قوی دستگه، قوی دستگاه:
بلنداختری نام او بختیار
قوی دستگه بود و سرمایه دار.
سعدی.
- قوی دل، نیرومند. باجرأت:
چون قوی دل شدم بیاری او
گشتم آگه ز دوستداری او.
نظامی.
تا که در این پایه قوی دل تر است
شربت زهر که هلاهل تر است.
نظامی.
- قوی رای، قوی اندیشه. قوی فکر. صائب الرأی:
هم قوی رای و هم تمام اندیش
کارها را شناخته پس و پیش.
نظامی.
- قوی طبع، پخته رای و قوی خلقت. (آنندراج).
- قوی گردن، گردن کلفت. زورمند:
خاک همان خصم قوی گردن است
چرخ همان ظالم گردن زن است.
نظامی.
- قوی هیکل، تناور و جسیم. (آنندراج).
|| قوی (اصطلاح رجالی) در اصطلاح رجال و درایه بنابه نوشته ٔ بعضی گاه حدیث موثق را گویند و بگفته ٔ ممقانی قوی در اصطلاح غیر از صحیح و موثق و حسن بوده، بلکه عبارت از حدیثی است که همه ٔ روات آن یا بعضی از آنان امامی مذهب باشند ولی مدح و قدح آنان ثابت نباشد یا حدیثی است که همه ٔ روات آن یا بعضی از ایشان غیر امامی بوده و توثیق نشده باشند.

قوی. [ق َ وا] (ع مص) سخت گرسنه شدن. (منتهی الارب) (ازاقرب الموارد): قوی فلان قوی، جاع شدیداً. (منتهی الارب). || بازایستادن باران. (منتهی الارب) (اقرب الموارد): قوی المطر؛ احتبس. (اقرب الموارد).


پنجه

پنجه. [پ َ ج َ /ج ِ] (اِ) پنج انگشت با کف دست و پا باشد از انسان و حیوانات دیگر. (برهان قاطع). پنج انگشت دست از مچ تا سر انگشتان. راحه. (منتهی الارب). تمام کف با انگشتان و نیز انگشتان به تنهائی بی کف. (زمخشری) (منتهی الارب). || برثُن (در شیر و سایر درندگان). مخلب (در عقاب و سایر پرندگان شکاری):
چو دیلمان زره پوش شاه، مژگانش
به تیر و زوبین بر پیل ساخته خنگال
درست گوئی شیران آهنین چرمند
همی جهانند از پنجه آهنین چنگال.
عسجدی.
برداشت تاجهای همه تارک سمن
برداشت پنجه های همه ساعد چنار.
منوچهری.
تا نشود بسته لب جویبار
پنجه ٔ دعوی نگشاید چنار.
نظامی.
بسر پنجه مشو چون شیر سرمست
که ما را پنجه ٔ شیرافکنی هست.
نظامی.
رکاب از شهربند گنجه بگشای
عنان شیر داری پنجه بگشای.
نظامی.
بسر پنجه شدی با پنجه ٔ شیر
ستونی را قلم کردی بشمشیر.
نظامی
سرو ز بالای سر پنجه ٔ شیران نمود
لاله که آن دید ساخت گرد خود آتش حصار.
خاقانی.
پنجه ٔ ساقی گرفت مرغ صراحی بدام
ز آتش صبح اوفتاد دانه ٔ دلها بتاب.
خاقانی.
سعدی هنر نه پنجه ٔ مردم شکستن است
مردی درست باشی اگر نفس بشکنی.
سعدی.
پنجه نهان کن چو بشیران رسی.
خواجو.
از بس به ره عشق در او خار خلیدست
همچون دم ماهی شده هر پنجه ٔ پایم.
سلیم (از آنندراج).
قبض، به پنجه گرفتن. (منتهی الارب). || پنج انگشت بدون کف: این دستکش پنجه ندارد.ضُباث، پنجه ٔ شیر. (منتهی الارب). فقاحه؛ پنجه ٔ دست.فقحه، پنجه ٔ دست. (منتهی الارب). همز؛ درخستن و فشردن به پنجه و جز آن. فتوخ، بندهای پنجه ٔ شیر. (منتهی الارب). حَطا؛ پنجه بر پشت کسی زدن. (تاج المصادر بیهقی). عَجس، به پنجه گرفتن چیزی را. (منتهی الارب). || دست:
همان روز قیدافه آگاه بود
که اندر کفت پنجه ٔ شاه بود.
فردوسی.
|| صورت دستی که از نقره و طلا کنند و به مشاهد مقدسه فرستند نیاز را. || رقصی را گویند که جمعی دست یکدیگر را گرفته با هم رقصند، و معرب آن فنزج است. (برهان قاطع). پاکوبیدن که گروهی دست هم گرفته و بازی کنند. نوعی رقص که دستهای یکدیگر می گیرند و رقص میکنند. پنجک. پنجه. دست بند. چوپی. پنزه. پنژه. (فرهنگ رشیدی): فنزج، معرب پنجه و آن رقصی است مر عجم را که جمعی دست یکدیگر را گرفته رقصند. (منتهی الارب). || گلوله های سنگ باشد که دیدبانان برای جنگ نگاه دارند. || سنگ منجنیق. || سنگی که از کشتی بکشتی غنیم اندازند. || گیاهی که بر درخت پیچد و آن را عشقه خوانند، و به این معنی بکسر اول هم آمده است. (برهان قاطع). || آلتی که بدان گندم و نوع آن را باد دهند. دندانه. پنج انگشت. رجوع به پنج انگشت شود. || فنجه. پنجک. خمسه ٔ مسترقه: پنجه ٔ دزدیده، ایام المسترقه. ایام المختاره. پنجه ٔ گزیده. فروردگان. فروردجان. || ماهی. (برهان قاطع). || دام و قلاب و شست ماهی را هم گفته اند. || (اصطلاح موسیقی) قسمت زبرین دسته ٔ تار که گوشی بدان پیوندد.
- پنجه ٔ آفتاب یا پنجه ٔ خورشید، آفتاب را بنا بر خطوط شعاعی که مانا به انگشت است و مشابهت تمام به پنجه دارد چنین گویند. (از آنندراج):
چون بقصد رقص گردد پای کوبان سرو او
آسمان از پنجه ٔ خورشید دستک میزند.
تأثیر (از آنندراج)
ماه من از ضیا رخش بس که به آب و تاب شد
سهره چو بست عارضش پنجه ٔ آفتاب شد.
خالص (از آنندراج).
- || بکنایه، رخسار و عارض:
کف شکرانه کشم بر رخ چون زر و آنگه
پنجه در پنجه ٔ خورشید درخشان نزنم.
سنائی (از آنندراج در شرح کلمه ٔ پنجه درپنجه کردن).
در تداول عوام مثل پنجه ٔ آفتاب، تشبیهی مبتذل است که از آن کمال جمال خواهند.
- پنجه بخون کسی تر کردن، کشتن او. بقتل رسانیدن وی.
- پنجه ٔ تاک، برگ رز:
از آن شراب مرا شیرگیر کن ساقی
که هم چو پنجه ٔ شیر است پنجه ٔ تاکش.
صائب.
- پنجه ٔ چنار، برگ چنار.
- پنجه ٔ خونی، مجازاً که تهمت زود زند: فلان پنجه ٔ خونیست.
- پنجه ٔ خونین بر کسی زدن وکشیدن، او را در معرض تهمت قرار دادن.
- پنجه در پنجه ٔ کسی کردن، پنجه در پنجه ٔ کسی داشتن و افکندن، با او ستیزه کردن. مبارزه کردن با کسی:
حیرت وصل تو چون دست و دل از کار ببرد
پنجه در پنجه ٔ خورشیدتوانم کردن.
مسیح کاشی (از آنندراج).
دل شیرین غبارآلوده ٔ غیرت بود صائب
وگرنه پنجه ای در پنجه ٔ فرهاد میکردم.
صائب (از آنندراج).
اشک عقیق از بن مژگان همی کنم
تا پنجه ای به پنجه ٔ مرجان درافکند.
ظهوری (از آنندراج).
- پنجه ٔ لاله و پنجه ٔ گل و پنجه ٔ بنفشه، کنایه ازچند گل که از یک شاخ رسته و بهم پیوسته باشد و در غنچگی به پنجه ٔ انگشتان ماند. (آنندراج):
به آویزش سنبل زلف خویش
نهد شانه از پنجه ٔ لاله پیش.
طغرا (از آنندراج)
مکن ای باغبان منعم چه تاراج آید از دستی
که از سستی بزور پنجه ٔ گل برنمی آید.
دانش (از آنندراج).
- پنجه ٔ مرجان، شاخ مرجان:
بیهوده دست بر دل ما میزند طبیب
با شور بحر پنجه ٔ مرجان چه میکند.
(از آنندراج)

پنجه. [پ َ ج َه ْ] (عدد، ص، اِ) مخفف پنجاه است:
بدین اندرون سال پنجاه رنج
ببرد و ازین ساز بنهاد گنج
دگر پنجه اندیشه ٔ جامه کرد
که پوشند هنگام بزم و نبرد.
فردوسی.
ز سالش چو یک پنجه اندررسید
سه فرزندش آمد گرامی پدید.
فردوسی.
صد اشترز گنج و درم کرد بار (قیصر روم)
ز دینار پنجه ز بهر نثار...
به مریم فرستاد و چندی گهر
یکی نغز طاوس کرده بزر.
فردوسی.
دگر پنجه از نامداران چین
بفرمود تا کرد پیران گزین.
فردوسی.
ز لشکر گزین کرد پنجه هزار
جهاندیده گرد ازدر کارزار.
فردوسی.
چو عارض برآورد پنجه هزار
دلیران و مردان خنجرگزار.
فردوسی.
صد اسب گرانمایه پنجه بزین
همه کرده از آخور ما گزین.
فردوسی.
من یقینم که درین پنجه سال ایچ کسی
درخور نامه ٔ او نامه بکس نفرستاد.
فرخی.
که خواند تخته ٔ عصیان تو که درنفتاد
ز تخت پنجه پایه به چاه پنجه باز.
سوزنی.
مرا از بعد پنجه ساله اسلام
نزیبد چون صلیبی بند بر پا.
خاقانی.
پس از پنجه نباشد تندرستی
بصر کندی پذیرد پای سستی.
نظامی.
نه پنجه سال اگر پنجه هزار است
سرش برنه که هم ناپایدار است.
نظامی.
چهل پنجه هزاران مرد کاری
گزین کرد از یلان کارزاری.
نظامی.
بسا زن کو صد از پنجه نداند
عطارد را بزرق از ره براند.
نظامی.

پنجه. [پ ُ ج َ] (اِ) پیشانی به زبان ماوراءالنهر. (لغت نامه ٔ اسدی نسخه ٔ نخجوانی). رجوع به بنجه شود. || بمعنی پیشانی باشد که عربان ناصیه گویند. (برهان قاطع). و نیز رجوع به بنجه شود.
به تیغ طره ببرد ز پنجه ٔ خاتون
به گرز پست کند تاج بر سر چیپال.
منجیک.
بپیچد دلم چون ز پنجه بتم
گشاید به رغم دلم پنجه بند.
عسجدی (از لغت نامه ٔ اسدی).
|| موی را نیز گفته اند که از سر زلف ببرند و آن را پیچ و خم داده بر پیشانی گذارند. (برهان قاطع).

معادل ابجد

قوی پنجه

176

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری